خلاصه ماشینی:
در آن موقع شب،صاحب این صدا که میتوانست باشد؟زیر نور فانوسی،که در دست یکی از بچهها به نام«نادر»بود، فقط میشد تا دو متری را دید.
ناگهان بچهها یک صدا فریاد زدند: «معلم!» بعد از ماهها انتظار،معلم جدیدشان آمده بود.
علی اکبر فریاد زد:«آقا معلم یخ کرد، زودتر بیایید وسایلش را بگیرید تا او را به خانهی خاله هاجر برسانیم».
نادر گفت:من کتابهای آقا معلم را برمیدارم.
یکی دیگر گفت:من کیفش را و خلاصه بچهها همهی وسایل آقا معلم را برداشتند.
تا خانهی خاله هاجر،که آخر آبادی بود.
در بین راه معلم شروع کرد به صحبت کردن با بچهها.
کوچه لیز بود و آقا معلم که عادت نداشت روی یخ راه برود،چندبار زمین خورد و هربار که زمین میخورد،بچهها آهی از ته دل میکشیدند؛چون میدانستند اگر این معلم را از دست بدهند،باید تا آخر سال،مدرسه از روستایشان جمع شود.
بچهها هم یکبهیک وسایل را گذاشتند و بعد از خداحافظی با آقا معلم رفتند به خانههایشان.