خلاصه ماشینی:
"تا اینکه بالاخره روزیکه پسرک اظهار داشت،برای بار سوم در فاصله چند روز دفتر حسابش را در مدرسه گم کرده است مادر طاقت نیاورد و فریاد زد که: «تواصلا پسر بیعرضه و نالایقی هستی.
بخاطر آورد که حتی روزی که هنگام چرخسواری پیش چشم دوستان کوچکش محکم بزمین خورد و آنها باو گفتند که دوچرخهسواری را نمیداند آنقدر افسرده نشده بود که امروز از لقب بیعرضه که مادر نثارش کرد.
مشقهایش را نوشت و کارتون تلویزیون را تماشا کرد اما در تمام لحظاتی که بنوشتن مشق و نگاه کردن تلویزیون مشغول بود مرتب فکر میکرد که آیا بیژن دوست همکلاسش هم مثل او بیعرضه است یا نه؟ چون هنگام خواب فرارسید مادر که موضوع بعد از ظهر را بکلی فراموش کرده بود بوسهای گرم بر گونههای شاداب فرزندش نهاد و او را در تخت خوابانید و با گفتن شب بخیر اطاق را ترک کرد."