خلاصه ماشینی:
"از دربان میخواهند که هوایشان را داشته باشد؛به او لبخند میزنند،از او نشانی میپرسند،حتی از او نقشهء شهر را میخواهند،نه از آن رو که امیدوارند قادر به جهتیابی باشند-آخر این حیوانات پشت میزنشین فاقد کوچکترین حس جهتیابی هستند و بنابراین نقشههای شهر به هیچ دردشان نمیخورد-بلکه از آن رو که در نظر آن دربان -که در حال وصل خطوط تلفن است و دسته کلیدهایی به پهلویش آویزان است-جهانگردانی واقعی جلوه کنند که به بازدید از شهر آمدهاند.
این مسافران ناشی که شاید برای مهاجر یا پناهنده بودن زاده شدهاند،قادر به تبدیل خود به جهانگردی نیستند و عجب آنکه،با اینکه میلی به سفر نداشتهاند،اینک میلی هم به خانه برگشتن ندارند.
سرانجام وارد مغازهای میشوند تا یک جا تخممرغی غبار گرفته را بخرند، اما بلافاصله پشیمان میشوند زیرا فکر میکنند ولایتشان پر است از این جا تخممرغهای غبار گرفته و حتی در دورافتادهترین روستاها و محلههای آن نیز در هر دکانی میتوان از آنها پیدا کرد."