خلاصه ماشینی:
"ما چیزی از این نوع در فیلم نمییابیم:فیم در آن لحظهی تردید و گشودگی مطلق به پایان میرسد که دختر-و همراه با او ما،در مقام بینندگان فیلم-مستقیما با این پرسش مواجه میشویم:آیا دختر«همسایهاش را دوست دارد؟»آیا این موجود مضحک بیدس و پا که حضور سنگینش با یک همجواری تقریبا غیرقابل تحمل ناگهان در برابر ما قد برمیافرازد،واقعا شایستهی عشق او هست؟آیا او خواهد توانست این مطرود اجتماعی را که در پاسخ به میل پرشور خود یافته است،بپذیرد، به او تمکین خواهد کرد؛و-چنانکه ویلیام راتمن یادآور میشود11-همان پرسش را باید در جهت مخالف پیش کشید: نه تنها این پرسش که«آیا در رویاهای دختر،جایی برای این موجود ژولیده هست؟»بلکه این پرسش نیز که«آیا هنوز جایی در رویاهای ولگرد برای دختر،که اکنون دختری عادی و سالم، و صاحب کار و باری پررونق است،وجود دارد؟»-به عبارت دیگر آیا ولگرد دقیقا به این دلیل که دختر کور بود و فقیر و کاملا بیپناه،و نیازمند مراقبت حمایتی او،چنان عشق شفقتآمیزی به او پیدا کرده بود؟آیا حالا هم آمادگی پذیرش دختر را دارد، آن هم وقتی که دیگر این دختر است که باید از او حمایت کند؟ وقتی لکان در اخلاق روانکاوی21بر احتیاط فروید در قبال [آموزهی]مسیحی«همسایهات را دوست بدار»تأکید میکند، منظورش دقیقا چنین معضل آزارندهای است:دوست داشتن تصویر آرمانی شدهی یک همسایهی فقیر،بیپناه،به عنوان مثال آفریقایی یا هندی گرسنه آسان است؛به عبارتدیگر دوست داشتن همسایه تا وقتی که به اندازهی کافی دور از ماست،تا وقتی که فاصلهی مناسبی برای جدا کردن ما وجود دارد،آسان است."