خلاصه ماشینی:
"پوشه،زیر بغلش سنگینی میکرد و او بعد از 03 روز هنوز هم با حیرت،پیرمرد بغل دستیاش را نگاه میکرد که مشتریها دورهاش کرده بودند و او میدانست که پیرمرد از یک گاو هم نفهمتر است و این ار همان روز اول فهمیده بود.
در طول این 03 روز، مشتریهای پیرمرد را بیشتر از 02 نفر در روز حدس زده بود و این در حالی بود که گویا آرایشگاهی هم داشت و بعدازظهرها و بعد از تعطیلی دادگستری در آنجا کار میکرد.
به خانهای که در هوا ساخته بود و حالا روی سینهاش بود اشاره کرد و بعد انگشت اشاره و شست دست راستش را چند بار به هم مالید.
-مستأجرت کرایهاش را نمیدهد؟مرده؟ فرار کرده؟ پیرزن دوباره بازیاش را از سر گرفت و با انگشتهای اشارهاش سبیلی دیگر پشت لبهایش کشید و بعد بر سرش کوبید.
برف میبارید و او فکر کرد که آیا پیرزن هم متوجه شده امسال،زمستان خیلی دقیق و حساب شده برفش را بارانده است.
از خود اختیاری نداشت و درحالیکه دانههای برف نشسته بر چند تار موی خرمایی پیرزن را نگاه میکرد،به دنبالش روان بود.
پیرزن دست در زیر چادرش کرد و بعد از کمی جستوجو کلید نو و براقی درآورد.
او که لال شده بود برگشت و پیرزن را نگاه کرد که به آرامی بازویش را رها کرده بود و درحالیکه به جوانک زل زده بود عقب عقب میرفت.
همانطور که وقت آمدن حدسزده بود،صاحب آرایشگاه همان پیرمرد عریضهنویس رقیبش بود که داشت خودش را برای کار دوم بعد از تعطیلی دادگستری آماده میکرد."