خلاصه ماشینی:
"میآید و با دو گیره بلند وصلش میکند به بند رخت تا تاب بخورد و بر قصد همراه باد.
لحاف را کشیدم روی سرم و انگشتم را فرو کردم توی سوراخ کوچک شلوارم.
پیراهن لیمویی را گرفت جلوی رویم،دست کشیدم به چینهایی که مثل نرگس دور حلقههای آستین نشسته بودند.
خودم را در آن پیراهن لیمویی میان ملحفههای سفید گل قرمز میدیدم که حتما از آن بلوز و شلوار کرکی بنفش نرمتر بود.
لیمویی چیندار را تا میکند و میگذارد توی صندوق که بوی ماندگی میدهد،بوی نفتالین.
تمام آنروز از پنجره بیرون را نگاه کردم و به بوی نفتالین فکر کردم و چینهای لیموییای که انگار حالا دور چارچوب پنجره میپیچید و تاب میخورد و روی شیشه سایه میانداخت.
تا وقتی لیمویی چیندار اینطور آویزان است کلمات از زیر چشمم سر میخورد.
بعد تا کردمش،همانطور که مادر کرده بود و برای همیشه رفت توی همان صندوق قفل شکسته."