خلاصه ماشینی:
"یک هفته است که درد قلبم به دستم زده.
مدتی است نمیتوانم نقاشی کنم.
گلویم گرفته انگار فراموش کرده باشم لقمهای را قورت دهم،بس که غصه میخورم.
چهار-پنج تا قرص دیگر میخورم و ته ماندهء آب لیوان را پای کاکتوسهایم که از خیلی آدمها لطیفتر و مهربانترند خالی میکنم.
ولی نمیدانم چرا بعضیها،هرچه از جسم و روحت مایه بگذاری حالیشان نیست.
هر کاری میکنم غیر از آب نمیتوانم چیزی بخورم.
هنوز کمی سرم گیج میرود.
وقتی در اتاق هستم حالم خوش نیست ولی به محض اینکه روی بالکن میروم انگار مثل باتری شارژ میشوم.
دیگر نمیتوانم با کسی دست بدهم چون بلافاصله صدای آخ و اوخشان بلند میشود.
اوایل خیلی خجالت میکشیدم ولی حالا برایم حالت تفریح پیدا کرده.
شاید آن قدر روح زبر و زمخت زیاد شده که جسم زبری مانند من برایشان نه تنها عادی که قابل قبولتر است!
از وقتی که در آفتاب مینشینم حالم خیلی بهتر شده."