خلاصه ماشینی:
"روز آخر با گالشها و گله در جنگل بود که ناگهان مه جنگل را بلعید و پیش دید را بست و گالشها غافلگیر شدند و گاوها گوسالههاشان را میجستند و زنگها در مه طنین گنگ داشتند و گوسالهها در وحشت بیتجربگیشان از گله رمیده بودند و هی فریاد بیطنین هیهای و ماغ کشیدنهای پیاپی بود میآمد و گالشها سراسیمه هر طرف دوان بودند اما گله از وحشت گم شدن در مه خود را در مه گم کرده بود و گلهی پراکنده حالا دیگر در پناه امنیت جمع نبود و درندهها در کمین بودند و او هراسان بود و خودباخته گوش داد و در میان همهی این همهمههای گنگ یک صدای مبهم مداوم شنید و گوش داد و میشنید و حالا شاخههای خیس از نفس مه را پس میزد و حالا از سرازیری پایین میسرید و حالا داشت میدوید و ناگهان از نفس افتاده در چند قدمیش،میان مه آن را دید-آن وسعت پایندهی بیمنتهای عبورناپذیر را دید که پشت پردهی مه حکایتی بود از بود و نبود."