خلاصه ماشینی:
"دفترچه را از این جیبم بیرون میکشم و خودکار را از آن یکی.
بیاختیار است شاید که صفحات یادداشتهایم را ورق میزنم و به یادداشت اولین روز این سفر میرسم: «آمدهام.
تعجب میکنم؛ بچهی جنوبم اما اولین بار است که میبینم جادهای در سرزمین ما این همه پیچوتاب در کمرش دارد.
دفترچه را میبندم و شاید برای اینکه از شرش خلاص شوم،آن را توی جیبم میچپانم،خودکار را هم همانجا میگذارم.
تعجب میکنم،یک ساقهی نحیف چقدر توان دارد که این همه خاک را با خود از زمین برداشته است.
دفترچه را از جیبم بیرون میکشم و گل نارنجی را در میان صفحات روزهای گذشته میگذارم: «گویا کلمات صف کشیدهاند که آنچه را اتفاق افتاد،را در دل سفید کاغذ بنشانند،اما من نمیخواهم اینطور بشود.
خداحافظ سرزمین عجایب!» دفترچه را میبندم و به پیچوتاب جاده خیره میشوم.
دوستم به دست مرد که روی سینهاش را گرفت بود نگاه میکرد."