خلاصه ماشینی:
"فضا پر شده بود از صدای انفجار و شلیک و پر از دود و گرد و خاک همه زیر نور آتش اسلحه و مهمات،نیروهایمان با روحیه و نشاط وصف ناپذیری جلو میرفتند و به پشتگرمی آن همه اسلحه و مهمات تقریبا از پیروزیمان مطمئن بودیم.
قرار بود واحد تانک من جلو برود و دو واحد دیگر از طرفین،مثلثی نیروهای دشمن را قیچی کنند و همین کار را هم کردیم.
چند قدم بیشتر جلو نرفته بودم که ماه توی آسمان پیدا شد و دور و اطراف را کمی روشن کرد.
داشتم برای بار دهم سورهی فیل را میخواندم که از دور لکهی سیاهی را دیدم که جلو میآمد.
رنگ و رویش رفته بود و زیر نورماه توی آن بیابان،میشد خاک و خلی را که روی لباسها و سر و صورتاش نشسته بود،به خوبی دید.
سرش داد زدم:«مرتیکه،مگه خل شدی؟» هشام حسابی به هم ریخته بود.
توی همین اوضاع و احوال بود که دیدم از دور صدای هیاهو و همهمهای میآید."