خلاصه ماشینی:
"(108) بهترین صحنه داستان جایی است که حس انسانی چمل در آن صحرای محشر پر از آتش و خون برجسته میشود؛چمل در سنگرها در پی بتیل به این سو و آن سو میرود تا اینکه به سربازی مجروح میرسد: دیدم همان سر تکانی خورد و تمام نیم تنه بالائیش و لبه پاهایش به زور کشیده شدند توی همان نور که از ماه بود وقتی دود سیاه رفته بود کنار از برابر ماه،همان مرد وقتی توی نور آمد، دیدم لباس نظامی تنش بود...
این قسم تفکر هنری بیان خود را در رومانهای داستایفسکی پیدا میکند اما بهطور با معنایی از مرزهای رومان فراتر میرود و به دل برخی اصول بنیادی زیباشناسی اروپایی میرسد.
(242) شاید این نیز نوعی قهرمانی تراژیک باشد که فردی نخست«تجربههای اجتماعی»پیدا میکند و به راه مبارزه میرود و بعد درمییابد که به گفته شخص داستانی ابراهیم گلستان باید«خودش را دریابد»و به جایی برود که«خانهء خودش باشد»و کاری به کار مردم نداشتن بهتر تا به فکر شوریختیهای آنها بودن.
خواستگار خود را-که معاون داره است-رد میکند و به جوانی نیز نمیتواند تمنیات درونی او را بر آورد و او ناچار از این یکی هم دور میشود درحالیکه روان زخمدیدهاش وی را میآزارد.
اما حسین خاموش است و وقتی به اطاق خود میرود به جان و تن میلرزد(56)کار به جایی میرسد که پدر،فرزندش را از خانه بیرون میکند.
(70 و 71) این جوانی که خرد و تحقیر شده از زندان بیرون آمده دیگر آن فرد سر بلند و شاداب پیشین نیست،حتی مانند احمد«نسل از یاد رفته»که خود را میکشد نیز نیست."