خلاصه ماشینی:
"این را من دارم میگویم که خوب میدانی،وقتی دست به قلم میبرم،بیوقفه آنقدر مینویسم که دستهایم از کار میافتند.
سخت است پدر چشم در چشم فرزند بدوزد و بگوید،تمام این سالها جرئت نداشته است با فرزندش،ثمرهی زندگیاش،ساده و بیآلایش سخن بگوید.
ترس از شکستن و شکسته شدن،تمامی این سالها مرا در چنبرهی خود محکم نگه داشته بود.
در این جاده عشق هست،عاشقی هست،زمین خوردن،ایستادن،اشتباه کردن و هزار قصهی ناتمام که ممکن است تو یکی از حکایتهای آن بشوی.
ولی مگر میشد اینها را گفت؟!این مگر،قانون شد و سکوت را به ارمغان آورد.
میخواستم بگویم،بابا این راه را رفته است و چه تلخیها و ناکامیها که تجربه نکرده است،ولی میدانستم هیچ نصیحتی جای خود تجربه کردن را نمیگیرد.
آنها را فرو خوردم و هراسهایم را در چند کلمه و نصیحت و اندرز گنجاندم؛بیآنکه بدانم،تو به دلیل نیاز داری؛به تصویر راه،به نقشهی زندگی،به جادهای که از آن بگذری و تجربه کنی."