خلاصه ماشینی:
"خورد چند قاشقی ولی آخرش،کل ظرف پلو رو بدون اینکه به روی خودش بیاره که مزهی گل میده خالی کرد تو سطل زباله،و تازه فهمید که توی سطل کیسه زباله نگذاشته.
یه کم نشسته بود و وقتی گرسنگی بهش چیره شده بود،یاد سالاد کاهوی چینی افتاد که تو یخچال از زمان استقرار خانواده باقی مونده بود گفت:البته،البته، سالاد،موجب میشه که شام اضافی هم نخورم،در ضمن با خیال جمعی به خودش امید میداد که سبزی پلو با ماهی هم خورده.
گفتم تو معدهات مشکل داره شاسگول،گفت نه قابلمه که خالی شد و شکم او پر،جمع کردم بند و بساط رو و تخمین زدم که یه 700 گرمی ماست خورده با سبزی پلو و ماهی و ایشالا که سلامت باشه.
یاد یه شعر افتادم که درست هم بلدش نبودم ولی راجع به زپلشک و زاییدن زن و مهمون و این چیزا بود.
خوب نگاه کرد و گفت:حالا سپیده خانم این کارو کردن؟گفتم:نه،سپیده شماله اونا زودتر رفتن،ما هم میریم...
گفتم:این درستشدنیه؟گفت آره،کار داره ولی خوب کردی بهش دست نزدی و یه چیزایی گفت که چون به دردم نمیخورد زیاد توجه نکردم،راجع به نوع رنگ و جنس و این چیزا.
جلوی در تاکسی وایستاد و به دختر نگاه کرد که اخماشو کشید تو هم از توقف بیجا و بیموقع پسر ناراحت و با عطش تلافی رفت تا سوار بشه،کنار اون خانم چاق.
وقتی تو مقصد میان راهی پیاده میشد با خودش خیال میکرد که اینجا رو دیگه پیاده میرم،یه ذره چربی از این عضلهها بکنم و بسوزونم ولی باز صدای بوق،و باز..."