خلاصه ماشینی:
"پیش از فرا رسیدن نوروز،بیاد دارم که صبحها زودتر از معمول،ذوقزده،از خواب برمیخاستم،ساعات درس در کلاس اول یا دوم دبستانی با سرعت بیرون از وصفی سپری میشد و چون بخانه برمیگشتم هر گوشه و کناری حکایت تدارک عید و تهیه هفت سین بود عادت نو پوشیدن دشواریها و دلهرههائی بهمراه داشت.
بیاد دارم که با ولع خاصی هنگام تحویل سال،به ماهی سرخ کوچکی که مونس دوران کودکی بود نگاه میکردم.
بیاد دارم که چگونه مرا از خوردن ماهی و ماست برحذر میداشتند و افسوس میخوردم که هرگز ندانستم آیا همزیستی مسالمتآمیز میان آن دو چیزی که هردو مطلوب و محبوب من بودند امکانپذیر میبود یا نه؟بیاد دارم آن لحاظات حساسی را که دستهای کوچک من و برادرانم برای گرفتن سکههای نو دراز میشد،و مهمتر از آن لحظات حساستری را که پشت پرده کشیک میکشیدیم تا هنگام بیرون رفتن میهمانان از اطاق پذیرائی چون پارتیزانهائی که در عقب کوهها بکمین نشسته باشند در یک چشم بهم زدن خود را به بشقابهای شیرینی برسانیم و فریباترین آنها را به یغما ببریم."