خلاصه ماشینی:
مصطفی لیقوانی عاطفه در اصطلاح روانشناسی عاطفه در گذشته دارای معانی مختلف بوده-فعلا عاطفه را اینطور تعریف میکنند که آن عبارتست از یک لذت یا الم روحی که بر اثر فکری عارض ما شده و توأم با حالات جسمانی باشد-مثل ترس عاطفه نامطبوعیست که بر اثر فکر خطر در ما تولید شده و توأم است با حالات فرار و قهقرا و امثال آن-همچنین شادی عاطفهایست که بر اثر فکر لذت یا فائدهای بما رو میدهد- هر عاطفه توأم است با یک نوع تعجب و حیرت،و دکارت Dscartes آنرا عاطفۀ اساسی (Passion fondamentale) نامیده زیرا میگوید هر چیزی که حس خوشی یا ناخوش ما را تحریک نکند ما اصلا از آن متأثر نمیشویم-عاطفه در واقع همان لذت یا الم است،منتها فرقی که با لذت و الم دارد اینست که عاطفه روحی محض است یعنی علت آن همان فکر و معنی است که در باطن ماست،در صورتیکه لذت یا الم جسمانی همواره بر اثر تحریک یک عصب حسی است-البته همان فکر که تولید عاطفه میکند هم از راه حواس در ذهن ما راه یافته اما عصب اینجا فقط وسیلۀ انتقال است-همچنین لذت یا الم جسمانی بر اثر تحریک یک عصب مخصوص است در صورتیکه عاطفه ممکن است بر اثر تحریک دو عصب علیحده باشد.
مثلا ما تلگرافی را که متضمن خبر خوشی است میخوانیم یا همان خبر را میشنویم ایجاد و عصب تحریک شده است (عصب چشم و عصب گوش)و گاهی هست که ظاهرا دخالت عصب را هم نمیبینیم چنانکه خاطرۀ تلخی ما را ممکن است پشیمان و غمگین سازد-دیگر اینکه لذات یا آلام جسمانی محل معینی در جسم دارند در صورتیکه برای عواصف نمیشود محلی تعیین کرد مثلا،عاطفۀ ترس را نمی- توان در بدن محلی قائل شد- بنابراین قوهای که بیشتر دخالت و تأثیر در عاطفه دارد همانا قوۀ متفکره است در این صورت باید بگوئیم بهمان اندازه که دائرۀ تفکر ما بسیطتر باشد دائرۀ عواطف نیز بزرگتر خواهد بود.