خلاصه ماشینی:
"همین معنی، غم غربت را در این خاک توده بر ما آسانتر میسازد و به زندگی یکنواخت و تکراری و بیمعنای ما، معنایی تازه میبخشد و آن را پر از زیبایی میسازد: چشمی دارم همه پر از صورت دوست با دیده مرا خوش است تا دوست در اوست از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست یا اوست به جای دیده یا دیده خود اوست (میبدی 1371:ج 1، ص 31) رسیدن به این جهان پاک که در ناخودآگاه جمعیمان مستور است، جز با رفتن بر طریق عشق میسر نیست: عاشق شو، ارنه روزی کار جهان سرآید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی (حافظ 1363:غ 435) یکی از نخبهترین فرزندان آدم که میخواهد پیوسته این داستان ازلی را برای ما بازگو کند، جلال الدین محمد مولوی است.
در سرنوشت ازلی عاشقانه، خواست دوست بر همه چیز جاری و ساری است و تقدیر در عاشقان آن چیزی است که او رقم زده است: ای حیات عاشقان در مردگی دل نیابی جز که در دل بردگی (د 1، ب 1756) عاشقان خواستههای معشوق را از بن دندان میپذیرند: میبرد شادیت را تو شاد ازو میپذیرد ظم را چون داد ازو (د 1، ب 1724) به همین سبب است که در تکرار آفرینش عاشقانه هستی، رحمت علی(ع)بر غضب او سبقت دارد، همانگونه که معشوق او چنین است: (1) من چنان مردم که بر خونی خویش نوش زلف من نشد در قهر نیش (د 1، ب 3844) چاکر او به نزد او میآید و از علی(ع)میخواهد که: او همی گوید:بکش پیشین مرا تا نیاید از من این منکر خطا (مولوی بلخی 1368:د 1، ب 3847) ولی معتقد است که: من همی گویم چو مرگ من ز تست با قضا من چون توانم حیله جست؟..."