خلاصه ماشینی:
"خورشید، چشم تیز و روشن صحرا، از افق دور، از پشت تلی با وقار شتری کهنسال و آشنا با صحرانشینان، خود را برمیکشد و خنکای میراث دوشین را با هر پله بالاآمدن، از برگهای گیاهان و سنگریزهها و خاک بویناک جرعه جرعه، اما حریصوار، مینوشد.
چند گام به سوی اسماعیل برمیگردد به فرزند نزدیک میشود.
به مادر چشم براهش چه خواهی گفت؟ ابراهیم چنان توفانی، آرامش صحرا را به هم میریزد: - گم شو!
ابلیس خم میشود و مانند دزدی رسوا و تیپاخورده از ابراهیم و اسماعیل فاصله میگیرد و چنان موش کوری در پشت بوتههای خار ناپدید میشود.
ابراهیم قد برافراشته، به حرکت آرام فرزند چشم دوخته است.
ابراهیم به خود میآید؛ دستها و پاهای اسماعیل را طناب پیچ میکند.
ابراهیم بیقرار، آماده آزمودن تیزی کارد بر حنجره اسماعیل میشود.
قوچ در کنار ابراهیم و اسماعیل پوزه بر زمین دارد و بوته علف خشکی را به دندان میکشد.
و دریای شوق در چشمان ابراهیم و اسماعیل موج میزند."