خلاصه ماشینی:
"از تشنگی آیا نمردید؟ دیشب چراغ آرزوها رنگ میریخت دریا به دریا تشنگی از سنگ میریخت امشب فضای کومه دل سرد و تاری است یک آسمان غم بر سر فیضیه جاری است خوش میکشد بر خاطر افسرده و تنگ زخم گران آیینه و سنگ رفت از سر اندیب الم، مهمان دیگر آیینه گردان زمین، چوپان دیگر مردی چو موسی بر فراز طور سینین مرهم کش زخم کهنسال فلسطین مردی که تا دستش به سوی آسمان بود چشمان بیسوی زمین را سایبان بود بس اشتر رم کرده را در کوی کرده صد آب از رخ رفته را در جوی کرده سر مستی این صبح عالمگیر از اوست سرسبزی این مرغزار پیر از اوست صعب است ره بیساربان، منزل بگیرید!
پای طلب بیطاق ابرویش نگون است امروز دست عقل و دامان، جنون است این عشق، ما راتایم خون میکشاند این داغم آخر پیش مجنون مینشاند زین رنگننگآلوده خود بیرنگ بهتر بر شاخ سبز عاشقی آونگ بهتر در واحههای آرزو، بر معبر درد اینک غریب استادهام با قامت زرد بر شاخسار سروهای سرشکسته ماییم اینک مرغکان پرشکسته تالب به خون آرزوها تر نکردیم پژمردن خورشید را باور نکردیم ای چهار فصل رو به رو!"