خلاصه ماشینی:
"سمر پورمحسن (به تصویر صفحه مراجعه شود) رمان و فلسفه چه نسبتی باهم دارند و آیا میتوان رمانها را بر اساس طبقهبندی فلسفی مورد ارزیابی قرار داد؟ در میان انواع هنرها ادبیات از یک نظر نزدیکی بیشتری به فلسفه دارد،زیرا ماده خام و ابزار بیانگری هر دو زبان است.
زبان که فیلسوفان و ادبیات از آن سود میجویند در بسیاری از موارد ناگزیر هدف کار آنها قرار میگیرد،و در این حالت موجب شباهتها و نزدیکیهای بیشتری بین دو گفتمان کلی فلسفی و ادبی میشود.
به شوخی میتوان از منش توتالیتر فلسفه یاد کرد!درنتیجه آنچه ما موضوعها یا درونمایههای فلسفی نام میدهیم در حوزههای دیگر دانایی هم وجود دارند و از کاربرد آنها است که انواع بینارشتهای(مثل نوروساینس) ساخته میشوند.
درنتیجه،باید در بحث از رمان فلسفی و این نکته که آیا رمان بستر مناسبی برای مسائل فلسفی است یا نه، محتاط و دقیق بود.
-داشت و این تمایز و تفاوت محصول چه تغییراتی در انسان و اندیشه او بود؟ در این مورد بسیاری از نظریهپردازان ادبی(و فیلسوفان)نوشتهاند که رمان محصول تکوین جامعه مدرن(و شکلگیری نهادهای جامعه مدنی)،مدرنیته،سالاری تدریجی اقتثادی طبقه متوسط،هژمونی فرهنگی آن طبقه،و سرانجام کشاکش انقلابیای است که در بستر زندگی اجتماعی و سیاسی اروپایی موجب تحولات عظیمی شد(بروز ایدههای تازهای از حقوق ملت،آزادیها،محدود کردن قدرت دولت، رشد سواد و آموزش و رونق فرهنگ نوشتاری).
از نظر من سالامبوی فلوبر همراه با اندیشه پسامدرن است،چون پیش از رسمیت یافتن رمان مدرنیست نشان داده بود که پس از آن و در خود آن ما به چیزی جز بیان زوال و ویرانی دست نخواهیم یافت."