چکیده:
در سنت فلسفی، همواره مفهوم صدق در ضمن مؤلفه سمانتیکی واقع گرایی و در تعاریف متعددی که از آن و نقطه مقابل، یعنی ضد واقع گرایی، ارایه شده مورد بحث قرار گرفته است؛ هر چند این تعاریف، تاکنون به دلایل متعددی نتوانسته اند جامع و مانع باشند و انتظارات همه فیلسوفان را برآورده سازند. بسیاری از تئوری ها، از جانب ابداع کنندگان آن ها واقع گرایانه بوده اند اما با توجه به برخی از تعاریف واقع گرایی، ضد واقع گرا هستند. در این مقاله، تعریفی بنیادین از واقع گرایی ارایه می شود که مبتنی بر نوع رویکردی است که یک فیلسوف دارد. از سوی دیگر، تئوری حداقلی صدق که از سوی پل هورویچ ارایه شده است و از جمله تئوری های فروکاهشی محسوب می شود، معرفی می گردد. این تئوری، با کمترین ابزارهای نظری و مفهومی قادر است علت و چگونگی کاربرد محمول «صادق است» را تبیین کند. در این مقاله، سه ادعای اصلی بررسی و نقد می شوند: اول این که استدلال می شود تئوری حداقلی، به راستی حداقل تئوری ممکن در باب صدق است و باید در دل تمام تئوری های دیگر صدق نیز وجود داشته باشد. ادعای دوم چنین است که اگر در نظر فیلسوفی، نوعی ناسازگاری و تضاد میان موجودیت مستقل فاکت ها و دست رسی معرفتی به آن ها وجود داشته باشد، تئوری او ضد واقع گرا خواهد بود؛ چه درصدد رفع این ناسازگاری باشد و چه آن را اصیل و حل ناشدنی بداند. اما در نظر فیلسوف واقع گرا، چنین تضادی وجود ندارد. ادعای سوم این است که اگر تعریف فوق از واقع گرایی قبول شود، آنگاه می توان تبیین کرد که هیچ رابطه ای میان صدق و بحث واقع گرایی وجود ندارد؛ و اگر چه استقلال مفهوم صدق از واقع گرایی، در مورد تئوری حداقلی صدق نیز درست است اما این تئوری صدق، حداقل ترین تئوری ای می باشد که باید توسط واقع گرایان پذیرفته شود؛ زیرا می تواند علت حضور و کاربرد مفهوم صدق را در تمام تعاریف دیگری که از واقع گرایی شده است تبیین کند.
خلاصه ماشینی:
"اما هورویچ به دو دلیل با ورود تئوری صدق به بحث واقعگرایی، بر عکس نظر برخی فیلسوفان مانند رایت، مخالف است: اول اینکه او بیان میکند صرف اینکه فیلسوفی دیلمای مذکور را قبول داشته باشد، سبب ضد واقعگرا بودن آرای او خواهد بود؛ زیرا اگر این دیلما و تضاد حقیقی باشد، آنگاه هیچ تئوری صدق و هیچ سمانتیکی نمیتواند آن را حذف کند.
در نگاه اول شاید این سؤال به ذهن آید که به این ترتیب، چه تفاوتی میان امور صادق و کاذب وجود دارد؟ اما در واقع، همة این تئوریها، به وجود چیزی که باعث صادق شدن میشود معترف هستند و تنها به گونههای متفاوتی آن را بیان میکنند و سعی میکنند بگویند اگر گزارهای صادق باشد، چنین نیست که اسناد واژه یا مفهوم صدق به آن، محتوای 21 آن را عوض کند؛ و اگر هم به دنبال ارایه تئوریای در باب صدق هستیم، تنها میخواهیم همین را نشان دهیم که علیرغم ظاهر گرامری جملات، صدق امری حقیقی و ذاتی نیست و تنها کاربرد مناسب آن در زبان، مثلا، در تعمیم بیشمار گزارههای عطفی است که ما را به استفاده و نگهداشتن آن در زبان ترغیب میکند.
بنابراین سؤال بجایی است که بپرسیم: چرا باید تئوری حداقلی را ارجح از تئوریهای دیگر صدق بدانیم؟ در برابر سوال فوق، پاسخ هورویچ به طور کلی چنین است: اگر چه مفهوم صدق، مستقل از بحث واقعگرایی است، اما تئوریهای غیرفروکاهشی صدق، به دلیل اینکه ویژگیهایی را به صدق نسبت میدهند که فاقد آنهاست، نمیتوانند علت واقعی وجود محمول صدق را نشان دهند."