خلاصه ماشینی:
"دقیقا شبیه همون کوچهیی بود که توی آینه مقابل چشاش پرسه میزد و ساعتها مقابلش میایستاد و با خودش زمزمه میکرد؛و اونقدر میبارید تا صورتی قلبش پررنگتر میشد و تا لحظهی غزلهای بارونیش مثل همیشه به کوچه خیره میشد و انتظار رنگی رو میکشید که همهجا میتونست باشه حتا توی شبهایی که هیچ رنگی نداشتند تا بالاخره به خواب میرفت،خوابی که میتونست طلایی باشه یا حتا...
اما میدونست رد پای بارون با بالبال زدن برای نگاهی که هیچوقت بالاشو نبست پیدا نمیشه،حتا توی شبهای بارونی!چون اونقدر زیر چتر نگاهش جا خوش میکرد که جایی برای بارونی شدن نذاشته بود.
ولی بعد که خوب نگاه کرد، باورش نشد یه نگاه دیگه مثل من خودش توی این کوچه میخواد قدم بزنه.
اما هرچی بود نمیخواست به آخر قصهیی برسه که هیچوقت کلاغه به خونش نرسید، برای همین اونقدر خودش روی توی فاصلهیی که هیچوقت کم نمیآورد گم میکرد که هیچوقت پیدا نشد."