خلاصه ماشینی:
"اما چه کسی میتواند حدس بزند که این دو پدر و پسر باشند؟اورسلا ولفل حتی در نامگذاری شخصیتهایش هم میخواهد حرف اصلی کتابش را تکرار کند:با کودکت دوست باش و به دغدغههایش احترام بگذار.
اما تیم از این اوضاع ناراضی است و در آستانهء جشن تولدش آرزو میکند تبدیل به پسری لاغر و قدبلند شود.
از این جای داستان آنها اسم خود را تندپا و بادپا میگذارند و جهانگرد شدن در باور کودکی تیم به راحتی جای میگیرد.
پدر تیم در اغلب فصلها قصهای برای او تعریف میکند و به این ترتیب بیشتر فصلها ضمن نقشی که در پیشبرد جریان اصلی داستان-سفر تیم و پدرش-دارند،میتوانند قصهای جدا باشند.
»یا ناراحتیاش از اینکه هدیهء تولدش فقط یک جفت کفش و یک کولهپشتی است:«پس هدیهء سحرآمیز همین بود؟خب به یک بچهء فقیر چه هدیهای بهتر از کفش و کولهپشتی میشود داد؟»او به خوبی ترسها و دلتنگیهای کودکی به سن و سال تیم را میشناسد."