خلاصه ماشینی:
"هجران دلم آتش گرفت از درد دوری ندارم تاب هجران و صبوری اگر روزی بیایی در کنارم بگویم شرح دردم را حضوری بیتو در این دنیا مرا غیر از تو کس نیست بهغیر از عشق تو فریادرس نیست برای من تو هستی بال پرواز جهان بیتو برایم جز قفس نیست نگاه نگاهت تا به من لبخند میزد دلم را با دلت پیوند میزد چه ساده عشق را چشمان نازت به قلبم عاشقانه بند میزد همیشه نباشی زرد و غمگینم همیشه خزانی سرد و سنگینم همیشه بسان کوهکن هر روز و هر شب به یاد عشق شیرینم همیشه تکثیر تو رفتی و مرا دلگیر کردی غمت را در دلم تکثیر کردی جوانیام به پای تو هدر شد چه ساده عاشقت را پیر کردی اسماعیل مزیدی-گرگان موج تو را من خوب دنیا میشناسم تو را بهتر ز گلها میشناسم تو از جنس زلال موجهایی تو را همزاد دریا میشناسم آواز شبی آوازهایم گر گرفتند گلوی سازهایم گر گرفتند شبی که از دلم خورشیدی رفت تمام رازهایم گر گرفتند چراغ تو نبض آبی پرواز بودی تو با موج و سحر دمساز بودی گلوی عشق چون بیمهر میسوخت چراغی روشن از آواز بودی اسماعیل چکانی-اندیمشک یک خاطره یک شعر معلم روستا و دخترک در آبانماه 2431 به عنوان آموزگار سپاهی به روستای«قلعه شیخ»دزفول-در جنوب شهر بین راه دزفول و بقعه محمد بن جعفر بن ابیطالب(ع)- روستایی کوچک و کم جمعیت با کدخدایی و قلعهای و تعدادی زن و مرد و کودک تهدیست و زحمتکش فرستاده شدم و به زودی کلاس درس را دایر کردم."