خلاصه ماشینی:
"با فتوت آستین از عمق جان؛ برگهای زرد این بالا بلند؛ چشم بر راه تو در زندان و بند؛ نام صادق بر تو بنهاد آن پدر شاد کن جانش در این کوته سفر همولاتیها که لاریجانیاند؛ خصم بیقانونی و هر جانیاند؛ پس قیامت کن برای عدل و داد؛ تا شود فرخنده بر تو این نهاد؛ دیدار یوسف رحمانی«رسوا» در آینهها،گذشتهها را دیدم با چشم خودم مرگ صدا را دیدم دیدم که همه ز اصل خود بیخبرند ای حافظهها،مرگ شما را دیدم دیدم که زمین ترنم تلخیهاست من کم شدن عاطفهها را دیدم در منطق گفتوگو حقیقت مردهست من بازی نور و سایهها را دیدم دیدم که همه به دور خود میچرخند من مرگ تمام واژهها را دیدم اینجا همه پشت سایهها گم شدهاند خوشحالی اهل ادعا را دیدم رسوایی من برای دنیا کم بود رسوایی مردان خدا را دیدم رنجم تکان نخورد سیاوش خزاعی،اصفهان و من که در تور خود بافته خود افتادم در درون دریا دریا را از دور میدیدم *** و من که بر سر جنازه بیجان خود ایستاده بودم در درون مرگ زندگی را از دور میدیدم *** من شانههایم را تکاندم و،کوه رنجم تکان نخورد باران بارید و چیزی را نشست خورشید تابید،ابرها آمدند و رفتند و باد وزید،اما رنجهای مرا با خود نبرد *** ایستادم،تا دفتر شعرم را پر کنم،از رنج پر کنم دفتر پر شد،رنجم تکان نخورد دیگر خودکار می رود و نیازی به خط نیست خط میرود و نیازی به کاغذ نیست کاغذ تمام میشود و روی میز،روی فرش و دیوارها پر از نوشته میشود *** جنازهام آمد،خودکار را برداشت ذهن جنازه،وزن و قافیه در خود داشت چیزی را برد،چیزی را فشرد کلمات رقصیدند موزون و شعری نوشته شد اما رنجم تکان نخورد *** از هرچه خشنودم کرد گریختم در شادترین لحظههایم زهر ریختم چیزی نخوردم چیزی نپوشیدم و نخوابیدم با پلکهای سنگین از خواب میان کوه و دره رفتم بلکه پرت شوم، تا جنازهی خود را بکشم تا تور خود بافته را پاره کنم سر از آب دربیاورم هوا را نفس بکشم *** آنقدر کوفتم تا عشق مرد *** اندیشه مرد،نفرت مرد بیدار شدم:در گورستان میرقصیدم من مرده بودم اما جنازهام نمرد رنجم تکان نخورد!"