چکیده:
این روح که در قفس تن انسان های بی درد، درد غربت را از یاد برده و آرمیده است، چونان قناری قفس زادی است که به تنگنای قفس خو کرده و نه تنها دنیای اصلی خود را فراموش کرده، که پرواز را نیز از یاد برده است، دلخوشی او به آب و دانه ای است که هر چند گاه برای او در همان قفس آماده می کنند. اما، کبوتران آزاد صحرا، که پیوسته در اوج آسمان و در سینه کهکشان پر باز کرده اند، تاب تحمل این قفس را ندارند، وقتی که خسته از آن همه آسودگی و خفتگی، به یاد هوای آزادی که در آن، پرواز می کردند، به یاد یارانی که همه با هم یکدل و یکسو بودند، و به یاد یاری که با آنها هم پرواز بوده است می افتند، یکباره خود را و هستی را از یاد می برند و با تلواسه ای شگفت سر بر دیوار قفس می کوبند، تا شاید آن را در هم بشکنند و خود را رها سازند. بلی، «قصه طوطی جان» و گرفتاریش چنین است، که در دل پیوسته فریاد می زند:
خرم آن روز که پرواز کنم تا بر دوست به هوای سر کویش پر و بالی بزنم ..
خلاصه ماشینی:
"برای این که مقایسهای بین دو روایت شود،قصهای را که عطار نیشابوری در اسرارنامه سروده است عینا نقل میکنیم و با روایت ابو الفتوح میسنجیم: حکایت طوطی و حکیم هند حکیم هند سوی شهر چین شد به قصر شاه ترکستان زمین شد شهر میدید طوطی همنشینش قفسکرده ز سختی آهنینش چو طوطی دید هندو را برابر زفان بگشاد طوطی،همچو شکر که از بهر خدا ای کار پرداز اگر روزی به هندوستان رسی باز سلام من به یارانم رسانی جوابی باز آری گر توانی بدیشانگوی،آن مهجور مانده زچشم همنشینان دورمانده به زندان و قفس چون سوگواری نه همدردی مرا نه غمگساری چه سازد تا رسد نزد شما،باز؟ چه تدبیریست؟گفتم با شما راز حکیم آخر چو با هندوستان شد بر آن طوطیان دلستان شد هزاران طوطی دل زنده میدید به گرد شاخهها پرنده میدید گرفته هر یکی شکر به منقار همه در کار فارغ از همه کار فلک سرسبز عکس پر ایشان مگس گشته همای از فر ایشان حکیم هند آن اسرار،بر گفت غم آن طوطی غمخوار بر گفت چو بشنودند پاسخ نیکبختان در افتادند یکسر از درختان چنان از شاخ افتادند بر خاک که گفتی جان برآمد جمله را پاک ز حال مرگ ایشان مرد هشیار عجب ماند و پشیمان شد ز گفتار به آخر سوی چین چون باز افتاد سوی آن طوطی آمد،راز بگشاد که یاران از غم توجان نبردند همه بر خاک افتادند و مردند چو طوطی آن سخن بشنید،در حال بزد اندر قفس لختی پر و بال چو بادی آتشی در خوشتن زد تو گفتی جان بداد او نیز و تن زد یکی آمد فریب او بشناخت گرفتش پای و اندر گلخن انداخت چو در آتش فتاد آن طوطی خوش ز گلخن بر پرید و شد چو آتش نشست او بر سر قصر خداوند حکیم هند را گفت:ای هنرمند!"