خلاصه ماشینی:
"داستان فاطمه مقدسی اشتباه غیر قابل جبران چه چیزی«پروین»را همچنان در کنار امیر، وادار به ماندن میکرد؛دلسوزی یا عشق امیر؟آیا این احساس و عاطفه امیر بود که او را به یک نوع دلسوزی و ترحم وا میداشت؟ و شاید هم نه،عشق متقابلی در پاسخ به پیوندی ناگسستنی از سوی پروین،...
در پارک نزدیکی خانهشان یک بوفه بود که صاحب آنجا،امیر و همسرش را بخوبی میشناخت و به همین جهت،امیر برای رفتن پروین به آنجا هیچ وقت سخت نمیگرفت.
با ماجرای جدیدی که پروین درگیرش بود،حال و هوای او هم کلی عوض شده؛حتی امیر هم متوجه این تغییر و تحول شده بود.
امیر ناباورانه به آن خیره شد،با تعجب گفت:این انگشتر مال خانم من است،ولی به من نگفته بود که آن را گم کرده،تازه اینجا بودند؟ بله،گاهی وقتها بعد از ظهرها با اون آقایی که آشنای شماست میآیند اینجا....
قدم اول را که پروین در سالن گذاشت،صدای شلیک گلولهای به گوش رسید و بعد از چند ثانیه، صدای شکستن شیشه شیر و..."