خلاصه ماشینی:
"احمد اگر بویولت برنخورده بود ممکن بود متوجه پارچهء زری اعلائی که این رقاصهء جوان بر تن دارد شده و بر صنعتگرانی که یک مثقال طلا را با حدیده به هزار و دویست ذرع مفتول تبدیل کرده و از آن پارچهء زری بدین خوبی بافته و تحویل هموطنان خود میدهند آفرین گوید ولی آنوقتیکه احمد ممکن بود باین چیزها فکر کند گذشت اکنون بهر طرف که نگاه میکند ویولت با قیافهء معصوم در نظرش مجسم شده و در حالیکه چشمان سیاه خود را مستقیما بدیدگان او دوخته است میگوید: احمد من ترا دوست میدارم تو نیز مجبوری که در مقابل من تسلیم شده و با کلمات شیرینی که دل من بمحض شنیدن آن از خوشحالی خواهد لرزید بگوئی منهم ترا دوست میدارم آری تو باید خواهی نخواهی باین قسمت اقرار کنی و دستهای مرا که از روی دوستی و محبت بسوی تو دراز شده است بگیری آنوقت تا قلبهایمان میطپد تا پاهایمان قدرت راه رفتن دارد تا دیدگانمان اشخاص و اشیاء را دیده و تشخیص میدهد با قدمهای آرام در عالم دوستی و وداد قدم زده و از اینکه در یک همچه عالمی با یکدیگر هستیم خوشحال و خوشبخت باشیم آری بیا تا با یکدیگر در آن عالم مقدس قدم زده و باتفاق باین همه موانعی که مردمان این عالم بین من و تو میبینند لبخند بهزنیم."