خلاصه ماشینی:
"باز و بسته مونا تاروردی بهار است.
دست کوچکم در دست مادر،راه میرویم و گلهای حیاط را تماشا میکنیم.
به یکی از گلها که میرسیم،میایستد،خم میشود و میگوید:«این گل میمونه.
نگا کن...
». انگشت شست و سبابهاش را دو طرف گلبرگها میگذارد و کمی که فشار میدهد دهان میمون باز و بسته میشود.
بهار است.
دست پرچین و چروکش در دستم،از کنار باغچهای در خیابان رد میشویم.
اشاره میکنم به یکی از گلهای کنارمان و میگویم:«گل میمون».
نگاه حیرتزدهای به من میکند.
صبر میکنم.
دوباره میگویم.
چیزی یادش نمیآید.
انگشت شست و سبابهام کرخت میشود* به:سلطان مصطفی مردانی تا نزدیکیهای شب،پسرک هنوز تب داشت.
دستمال را روی پیشانیاش میگذاشتم و پاشویه میکردم.
چشمهایش به شما رفته است.
روزی مثل شما نگاههای نافذی خواهد داشت.
همه اتاقها تمیز و مرتباند؛همانطور که میخواهید.
نامههایی که موجب آشوبتان میشد و ندادمتان،در کشویی کوچک درون جالباسی است.
امشب شب هزار و دوم است*"