خلاصه ماشینی:
"بعد فکر کردم که برای این کار چه دفتری میخواهم.
حالتی که با نزدیک شدن عید به آدم دست میدهد و او را در برمیگیرد کمکم کرد داستان تمام شود.
یکی از دوستان صمیمیام هست که معمولا برایش تعریف میکنم تا داستان را برای خودم بازتر کنم.
اما گاهی اتفاق خطرناکی هم میافتد؛اینکه تعریف کردن باعث شود که دیگر نتوانم داستان را بنویسم؛برای همین بعضی از داستانها را تعریف میکنم،نه همه را.
وقتی که شما کاغذ ندارید، نمینویسید و در حقیقت ترس از نوشتن دارید،در واقع وقتی همهچیز را دارید فراهم میکنید؛یعنی دنبال این هستید که بنویسید و جلوی همه بهانههای ننوشتن را بگیرید و شروع کنید به کار.
شخصیتهایی که خلق میکنم،آدمهای خیلی معمولیای هستند که گاهی وقتها بنا به ضرورت داستان،ویژگیهایی در آنها متجلی میشود و خودش را نشان میدهد.
اسم شخصیتهای داستانی من را هم اگر بخوانید مثلا عمه،خاله،عمو یا آذر و فرهاد هستند؛طوری که گاهی وقتها خود خواننده هم فکر میکند که اینها برایش آشنا هستند."