خلاصه ماشینی:
"(به تصویر صفحه مراجعه شود) گاهی که خوش میگذرد حسین وحدانی با دوستم-برادرم،محمد-رفته بودیم خدا میداند کجا؛دوروبر نیاوران.
منتظر کسی بودیم شاید کارش را تمام کند و بیاید.
از میدان شلوغ و پررفتوآمد نیاوران راه افتادیم به طرفی؛مثلا رو به بالا.
گرم حرف بودیم،از آنهایی که سروته ندارند.
به خودمان که آمدیم توی کوچهباغی نشسته بودیم که وجودش ناممکن مینمود.
اتومبیل انگار اختراع نشده بود.
ما در بهشت بودیم.
هنوز بیسروته بود ولی درباره این بهشتی که تازه کشف کرده بودیم.
آدمهای توی خانه باغ را تماشا میکردیم و از دیدن هرچیزی شگفتزده میشدیم؛از بودن در بهشتی که فقط ده دقیقه پیاده تا خیابانهای شلوغ فاصله داشت.
راست بود.
بهشت کوچه بنبستی بود که خصوصی مینمود.
اگر جا برای هر غریبهای داشت که قاعدتا میشد زمین خدا،نه بهشت.
باید میرفتیم.
باید به میدان نیاوران هبوط میکردیم.
برگستنی دیگر حرف نزدیم.
به محمد گفتم:«از همان اولش معلوم بود.
»بهاش گفتم یا نگفتم؟نمیدانم*"