خلاصه ماشینی:
"دست دراز کرد و بالش را برداشت تا روبالشی تمیز را جایگزین قبلی کند:«هیچوقت به این چیزای کوچیک اهمیت نمیدی؛اگه گند از سروکول زندگیات بالا برده تو ککات هم نمیگزه...
». از اتاق خواب بیرون آمد و رفت سمت آشپزخانه و یکراست ایستاد پای سینک ظرفشویی:«همیشه عادت داری لیوان شیرتو نشوری و بخوابی.
هی بهت میگم این قرتیبازیا مال قدیمه، الان دکترا میگن شیر خوردن درست قبل از خواب اصلا برای دندونا خوب نیست؛همون کلسیم رسوب میکنه رو دندونات...
ظهرهای تابستون میرفتی سر یخچال و به کاسه مربا از تو شیشه برمیداشتی و مینشستی کنج آشپزخونه؛شروع میکردی به خوردن.
در یخچال را باز کرد تا شیشههای خنکشده مربا را بچیند در طبقه آخر یخچال:«توی یخچالت هم مثل کمد لباسات و کتابخونهات نامرتبه...
». ظهر نشده بود؛مادر مانتویش را میپوشید:شالش را روی سرش مرتب کرد:«تو نمیفهمی و داری خودتو تو لجنش غرق میکنی بچه»..."