خلاصه ماشینی:
"آرزو فردا برآید بیگمان آه از این اندیشهء بیجای من چیست این فردا که در رؤیای او شد تبه امروز بیهمتای من *** دوشم از سر رفت خواب و میگذشت با غم دل چون دگر شبهای من تیکتاک ساعت آوردم بخود و ز سخن شد ناصح گویای من با زبان عقربک من گفت عمر: من روم بشنو صدای پای من روز اگر سرگرم خواب غفلتی در دل شب گوش کن آوای من تو اسیر آرزوها و زمان لحظهای غافل نه از یغمای من ای ندانسته بهای عمر خویش نیستت آخر چرا پروای من ناگهان آید بپایان دور عمر (وای من،ای وای من،ای وای من)!
از دکتر نصرت الله کاسمی دی از رهی گذشتم و دیدم بگوشهای خلقی ستاندهاند و هیاهو بپا بود گفتم که این تجمع و غوغا برای چیست؟ گفتند بهر مردن پیری گدا بود گفتم چه نام دارد و فرزند کیست این؟ گفتند«بینوا»پسر«بینوا»بود اشکم بدیده آمد و گفتم شناختم این بینوا برادر بیچیز ما بود!"