خلاصه ماشینی:
"این کتاب،رمان نوجوانی است که به قویترین شکل ممکن دنیای یک نوجوان را برای مخاطبش ترسیم میکند،احساسات او را برمیانگیزد،با ایجاد تعلیق و سوالهای پیاپی خواننده را دنبال خود میکشد،پنجرههایی به دنیاهای جادید برایش باز میکند و به او یاد میدهد که دنبال«خودش»بگردد.
»(ص 212) شعر یکی از چیزهایی است که به میراکل کمک میکند با مشکلاتش کنار بیاید و خودش را پیدا کند: «خط اول را دوباره خواندم:من هیچکسم!تو کی هستی؟تو هم هیچ کسی؟حال دو نفریم؟چیزی نگو!میدونی چرا؟چون همه میفهمند!» «آن شب درحالیکه در زیر نور چراغی محبوس در قفس مشغول خواندن شعر بودم،فهمیدم که واقعیت جایی در وجود انسان و در زمانی است که احساس روشنایی از درون بدن حس میشود.
میراکل درمییابد که دین ذوب نشده،بلکه از دنیای پر از توهم گیگی فرار کرده،آیا دین برمیگردد؟زندگی میراکل بعد از بیرون آمدن از بیمارستان روانی چنگونه ادامه پیدا میکند؟نویسنده با هوشمندی به این سوالها جواب نمیدهد."