خلاصه ماشینی:
"همه حرف زدند غیر از نرگس،زهرا با چهرهی سبزه و چشمانی معصوم با بغض گفت خانم چرا وجود نداشته باشد؟ما که هر جا میرویم،بدبختی انگار جلوتر از ما با جت آمده...
گفتم،چطور؟ گفت؛بدبختی بدتر از اینکه مادرت بچه زیاد به دنیا آورده باشد به خاطر یک پسر و هفت تا دختر قد و نیم قد را بدبخت کند تا به آرزوی خودش و شوهرش برسد!
خندهی بچهها را قطع کرد و گفت؛تازه بدتر از اون اینکه داداش یک و یک دونتتو محل دعوا راه بیندازد و هر روز یه نفر را زخم و زیلی کند.
گفتم؛مگر بدبختی هرکس مال خودش است؟ گفت؛خانم کجای کارید بدبختی این است که بابات پول نزولی گرفته باشد و نزول که هیچ،اصل پول را هم نداشته باشد و بخواهد دختر 81 سالهاش را بدهد به مرد 84 ساله که سه سال هم از خودش بزرگتر است!
ساجده که خیلی شوخ بود برای اینکه حال و هوای کلاس را تغییر دهد،زد روی شانهی مریم و خندید:دختر!"