چکیده:
دینی بودن فلسفه منوط به چیست؟ و اصولا با چه مناطی میتوان فلسفه را دینی یا
اسلامی نامید؟ آیا مراد از فلسفه اسلامی، فلسفه برگرفته از منابع و مدارک اسلام
یعنی کتاب و سنت است یا منظور از آن فقط فلسفه رایج و متداول بین مسلمانان است که
با کوشش ایشان هماهنگ با معتقدات دینشان رشد یافته و رنگ دین را به خود گرفتهاست
و در این صورت آیا کوشش ایشان معطوف به تطبیق تفکر فلسفی خود بر دین بوده یا
آموزههای دینی را طبق یافتههای فلسفی خویش به تأویل بردهاند؟ آیا باورهای دینی
فیلسوفان مسلمان، در حرکت فلسفی ایشان موثر نبوده و به فکر فلسفی ایشان جهت دینی
نداده است؟ اینها و پرسشهایی از این دست است که هر اندیشمند دینپژوهی را به تعمق
و تأمل در رابطه بین دین و فلسفه وا میدارد، تأملی که دشوار و در عین حال مهم و
ضرور است، چرا که سرنوشت فلسفه اسلامی در گرو نتیجه آن است.
خلاصه ماشینی:
"[6] صدرالمتألهین با توجه به آیات گوناگون به فطری بودن این دریافت اشاره دارد اگرچه بر بداهت آن تصریح نمیکند او در تبیین ایمان و اعتقاد به خدا پس از ذکر آیاتی چند از قرآنکریم، میگوید: بر کسی که کمترین تمسکی داشته باشد، وقتی کمترین دقتی در مضمون این آیات کند و توجهش را به آفرینش آسمانها و زمین و عجایب سرشت حیوان و گیاه ــ چه رسد به آفرینش انسان که صاحب کمال علمی و عملی است ــ معطوف دارد، پنهان نماند که این امر عجیب و ترتیب محکم، بینیاز از آفریدگاری که تدبیرش کند و فاعلی که استوارش سازد، نیست؛ بلکه نزدیک است که فطرت آدمیان گواهی بر آن دهد که این امور تحت سیطره اویند و به مقتضای تدبیر او میگردند و برای همین خداوند تعالی فرمود: افی الله شک فاطر السموات و الارض …[7] اما تلاش به اینجا ختم نشد و غایةالامر به آنجا رسید که فیلسوف معاصر، علامهطباطبایی آن را از دایره مسائل اکتسابی خارج دانست و آن را بدیهی معرفی کرد که درنتیجه آنچه را گذشتگان بهعنوان براهین اثبات صانع ارائه میکردند، باید فقط تنبیهاتی برای ذهنهای غافل از بدیهی دانست، نه برهانی حقیقی که آدمی را به یقین برساند و ریشه در بدیهیات داشته باشد."