چکیده:
بیگمان «وجود» از مفاهیم اساسی در فلسفه افلاطون است. در اینباره، سه گفتگوی «جمهوری»، «پارمنیدس» و «سوفیست» از اهمیت خاصی برخوردارند. در «جمهوری»، از وجود در رابطه با خیر برین، در «پارمنیدس» در پیوند با «یک» یا «احد» و بالاخره در «سوفیست» در ارتباط با «سوفسطایی» یا دقیقتر بگوییم، با «لاوجود» سخن بمیان می آبد. در «جمهوری» خیر برین که روشنترین پاره وجود، نامیده میشود، به مثل هم «وجود» میبخشد و هم «ذات»؛ در «پارمنیدس»، یک باشنده که حاصل مشارکت «یک» در وجود است سرآغاز شمار بینهایت «باشندگان» است، و در «سوفیست»، «وجود» لازمه تعریف «لا وجود» و در نتیجه لازمه تعریف سوفیست تلقی میشود. در این مقاله به بررسی معانی «وجود» در این سه گفتگو میپردازیم.
خلاصه ماشینی:
"ور یا مثل اگر از آنچه فوق وجود است مانند«یک یک»بنابر فرض اول پارمیندس-بر اساس تفسیر نوافلاطونی-و مانند خیر برین در کتاب ششم جمهوری آنچهمادون وجود حقیقی است،یعنی جهان محسوس کهبگذریم،آنگاه آنچه نزد افلاطون وجود نامیده میشودهمانا مثل یا صور معقول هستند،همچنانکه مثلمتعلق علم و بلکه سبب شناسایی نیز بشمار میروند.
اما راستی چگونه و با چه تفسیری،کسی مانند افلاطون که وجود را بطور حقیقی شایستهحتی جهان محسوس نمیداند،آن را به لاوجوداطلاق مینماید؟ پیش از آنکه به تحقیق دربارۀ این مسئله بپردازیملازم است مسئلۀ دیگری روشن گردد و آن اینکه اصلاچرا افلاطون باید به چنین طرحی بیندیشد؟یعنیچرا میخواهد وجود را با تفسیری که خواهد آمد برلاوجود اطلاق نماید؟ آغاز قصه اینست که پارمنیدس در جمله مشهوریگفته است«هستی هست و نیستی نیست»،آنگاهسوفیستها با اتکا به این جمله مدعی گشتند که چوننیستی نیست پس سخن کذب و باطل وجود ندارد،پس هرسخنی درست است.
اما راستی چگونه و با چه تفسیری،کسی مانند افلاطون که وجود را بطور حقیقی شایستهحتی جهان محسوس نمیداند،آن را به لاوجوداطلاق مینماید؟ پیش از آنکه به تحقیق دربارۀ این مسئله بپردازیملازم است مسئلۀ دیگری روشن گردد و آن اینکه اصلاچرا افلاطون باید به چنین طرحی بیندیشد؟یعنیچرا میخواهد وجود را با تفسیری که خواهد آمد برلاوجود اطلاق نماید؟ آغاز قصه اینست که پارمنیدس در جمله مشهوریگفته است«هستی هست و نیستی نیست»،آنگاهسوفیستها با اتکا به این جمله مدعی گشتند که چوننیستی نیست پس سخن کذب و باطل وجود ندارد،پس هرسخنی درست است."