چکیده:
«حق عبارتست از تجلی آزادی در تاریخ». این سخن یکی از صورت بندیهای مفهوم «حق» نزد هگل است. این سخن دقیقا به چه معناست؟ آیا هیچ معنای قابل اعتنایی در پس این سخن نهفته است؟ برای آنکه به پاسخ این سوال برسیم باید فلسفه حقیقتا دشوار هگل را مورد مطالعه قرار دهیم. خوشبختانه هگل پژوهش خاصی راجع به مفهوم حق دارد. اندیشه های او درباره مفهوم و سرشت حق در کتاب مشهور او «[عناصر] فلسفه حق» منتشر شده است. فلسفه حق هگل جزئی از فلسفه عمومی اوست و ارتباط ارگانیکی با آن دارد. هگل بر آنست که هستی و کل واقعیت یک روند خودپروری است. در این روند «مطلق» به خود می اندیشد و در یک پروسه دیالکتیک خود را بسط می دهد. تاریخ بستر و حیز بسط و صیرورت ذهن (یا مطلق) است. نخست مطلق یک ایده است به روشی سوبژکتیو (مرحله منطق)، سپس مطلق در طبیعت عینیت می یابد و نهایتا در ذهن به خود رجعت می کند و ذهن و عین به یگانگی دست می یابند. حق محصول روند خودشکوفایی ذهن در تاریخ است. در فلسفه هگل، حق محصول ضروری ذهن یا عقل کلی است نه آنکه نهادی باشد برساخته برخی اشخاص و برای رسیدن به غایاتی جزئی؛ و درست به همین دلیل که حق برای برآورده کردن خواسته و انگیزه های جزئی ایجاد نشده است، می توان گفت که کاملا آزادانه (آزاد و فارغ از خواسته های جزئی و فردی خودخواهانه و نادرست) تولید شده است. بنابراین هگل معتقد است که حق تجلی آزادی در تاریخ است
خلاصه ماشینی:
"مثال مطلق که در طبیعت به ضد خود(به عین)تبدیل شده و از خویش بیگانه شده وبیاندیشه و بیذهن شده بود،در این مرحله(روح)از بند اسارت آزاد میشود و هستیخود را آزادانه آغاز میکند.
به دیگرسخن اگر اعمال[ناشی از خواست]با حق و قاعده(اخلاقی یا حقوقی)موافق باشد میتوانآنها را آزاد دانست چون قانون،تبعیت از نفس ذاتی و راستین خود است ولی عمل[ناشی از]خواست و اراده بر خلاف حق و ناقض کلی[که]فقط از نفع شخصی وخصوصی خودپرستانه پیروی میکند آزاد نیست.
چون نفس در ذات خویش جنبه کلی دارد در حالیکه آن نفعخودخواهانه به انسان به عنوان بخشی از طبیعت(موجود جزیی)نگاه میکند نه به عنوانوجودی دارای روح و ذهن.
از نظر هگل خانواده و بعد کشور(که در ادامه سفر ذهن ظهور مییابند)غایاتی برتر ازفرد هستند تا جایی که خواست فردی با خواست همگلانی تفاوت داشته باشد،و گرنه کشورحقیقت ذاتی فرد است و فقط بهره مجازی و غیر حقیقی فرد میتواند با کشور معارضه کندو البته همه اینها به این شرط است که کشور درست-گوهر باشد بر خلاف آنچه گاه درتاریخ روی داده است،آزادی را مجسم کند نه منافع طبقهای خاص را.
به نظرهگل،آنها که میپندارند باید دولت را واژگون کرد غافلند که دولت و کشورهایموجود به رغم عیوب خود آفریده عقل کلاند که طی اعصار برای وصول به غایات خودکوشیده است و مخلوق روح کلی انسان هستند نه هوس این یا آن.
حقوق بینالمللی فقط میتواند به طور کلی رعایت حرمت این پیمانها رابخواهد ولی چون مقام برتری وجود ندارد،رابطه کشورها نه تابع کلیت و ضرورت بلکهتابع عرضه حدوث و اتفاق است که مدام در تغییر است و پیمانها نیز در معرض دگرگونیو از کف دادن اعتبارند."