خلاصه ماشینی:
"اما براساس شیوۀ تفکر پدیدارشناختی به روایت مرلوپونتی این روش و نگرش گمراه کنده است و به بیراهه میرود زیرا خود علم یک دستاورد انسانی و شکل خاصی از فعالیتی است که انسان برای رسیدن به اهداف خود به آن میپردازد.
مرلوپونتی میگوید: هگل در دوران جوانی که هنوز بر روابط میان انسانها به عنوان مبنای تاریخ تأکید میکرد،به این نظر معتقد بود و آن را در جملهای با معنا که نشانۀ تفسیری دنیوی از دین است،اینگونه بیان کرد: «خواندن روزنامۀ صبح دعای صبح فرد واقعگرا است.
اگر فقط جهتگیری انسان را به سوی خدا در نظر بگیریم،میتوانیم بگوییم که در مسیحیت سرنوشت انسان روی زمین اهمیتی ندارد و انسان مسیحی با کنارهگیری از جهان خودش را از زندگی محروم میکند، اما با توجه به اینکه حرکت انسان به سوی خدا،و به سوی جهان و انسان با هم هماهنگ هستند،متهم کردن مسیحیان به دنیا گریزی و اشتغال صرف به خدا و آخرت موجه نیست.
اگر کسی به مسیحیان اولیه میگفت اکنون که مسیحی شدهاید،دیگر کاری برای انجام دادن وجود ندارد و فقط باید خود را تسلیم سرنوشت الهی کنید،آنان واقعا شگفتزده میشدند زیرا مسیحیان اولیه تصور میکردند که با پذیرش مسیحیت همهچیز تازه برایشان آغاز شده است.
مرلوپونتی عدم ضرورت را مبنا قرار میدهد و براساس آن خدا را به عنوان واجب الوجود رد میکند،اما ما بعد الطبیعۀ سنتی از عدم ضرورت در جهت اثبات واجب الوجود استفاده میکند در اینجا این پرسش مطرح میشود که چگونه عدم ضرورت میتواند هم مقدمهای برای انکار خدا باشد و هم برای اثبات آن؟از نظر منتقدان باید در معنایی که دو طرف برای کلمۀ«عدم ضرورت»یا«امکان» قائل هستند،تفاوتی وجود داشته باشد."