خلاصه ماشینی:
"قلهها بسکه بلند است و دراز زده سر بر فلک آبی رنک همچو پیشانی پیران حکیم چهرهء کوه بود پرآژنک کوهها بسکه برافراشته سر بسکه پیرامن هم،صف زده تنک باد را بسته شده راه فرار مانده مبهوت و نموده است درنک غاری آنجا بود اسرارآمیز باشد از دسترس خلق،بدور اندر آن غار سیاه آرامد گاهی آرام یکی چشمهء نور!
دید در دیدهء خود نوری تند یافت در جان،شرری صاعقهریز چون نظر کرد بآفاق سپهر دید یک هیکل اسرارآمیز کرده آفاق،پر از پیکر خویش چیست این؟آیتی از رستاخیز؟ ناگهان سوی محمد دستی شد از این صورت مرموز،دراز بازویش را بگرفت و بفشرد گفت هان کن بقرائت آغاز گفت با ترس چه خوانم؟گفتا خوان بنام«ملک بندهنواز» آنکه پرداخت جهان،ساخت بشر بوی آموخت زعلم اینهمه راز آمد از کوه بزیر آهسته لیک دریای دلش طوفانی!"