چکیده:
ابوالحسین میرزا، مشهور به شیخ الرئیس (1264 ـ 1336 ه . ق)، از شاهزادگان دوره قاجار و نواده فتحعلیشاه
قاجار، از ادبای دوره مذکور و یکی از چهرههای سیاسی عهد مشروطیت است. او به کشورهایی مانند مصر،
هندوستان و ترکیه مسافرت داشته و در این سفرها دوستانی پیدا کرده و با آنها مکاتبه نموده است، که یکی از آنها سید
محمد برهان الدین بلخی (1849 ـ 1930 م) از شعرای ترک و پارسی زبان افغانستان است. وی در استانبول با شیخ
الرئیس قاجار، باب مراوده و آشنایی گشوده و هنگام برگشت شیخ الرئیس به ایران، میان این دو شخصیت، مکاتباتی
صورت گرفته است، که در گفتار حاضر، به نقل این نامهها پرداخته شده. نامهها منقول است از یک مجموعه خطی به
نام دفتر قیودات که به شماره Y56 در کتابخانه مرکز بررسیهای سلجوقی دانشگاه سلجوق، محفوظ است.
خلاصه ماشینی:
"تخمیسات بدیعه با تجنیسات منیعه در محفل ادبا و فضلا مطرح مذاکره شد و محرک اشواق اولی الاذواق آمد هر کو شنید گفتا لله در قائل اگر فرصتی بدست آید از خیالات جدیده و مقالات مفیده خودم که نتیجه خاطر عاجزانه و از ذخائر این خزانه تقدیم میکنم که به توسط جناب مستطاب معالی نصاب حاجی رضا قلی خان به ملاحظه جناب سامی برسد و موجب وجد و حال و منشط خیال گردد کی شعرتر انگیزد خاطر که حزین باشد دوستان و احباب دارالسعاده که در حق بنده صادق العقیده و ثابت الارادهسلام و ثنای دوستانه دعا و صفای خالصانه مرا ابلاغ فرمایند و رشته مکاتبات را متصل و غیر منفصل نخواهید کرد زیادهشیخ الرئیس از مجموعه تخمیسات، (گ a8 ـ b9) تخمیس هشت بیت از غزل بیبدل حضرت الحاج ابوالحسین میرزای قاجاری المعروف به شیخالرئیس هاله گون معجری چون مه بسر میگیـرد لالـه آسـا بکـف خویـش سبو میگیرد همچو گل در بر خود رنگی و بو میگیرد دانم آن شوخ پریرو ز چه رو میگیرد مگر از چشم بدان روی نکو میگیرد ای تو با حسن جهانـسوز نداری همتا نیست جز شعله مـهر رخ تـو در دلها هست افسانه زلف چو شبت در هرجا ماه اگر خواست که همروی تو گیرد خود را من گرفتم تو رضا او بچه رو میگیرد ز آتش روی او گرم است چه خوش بزم صفا هسـت در لـعل لبـش خـاصـیـت آب بـقا خـاکپـایـش کـه بود سرمـه چشـم سر ما هر سحر گه که بکویش گذرد باد صبا نکهتی عاریه زان غالیه بو میگیرد هست در اهـل خرابات بسی سازی و سوز خاصه عشق رخ چون مهر جهان سوز تموز خـواجه مـردانه بـرو مسئلـه عشق آمـوز آنکه در مدرسه ابریق کشیدی همه روز دیدم امروز به میخانه سبو میگیرد مـن کـه مستـانـه دریـن بـزمـگه نـوشانـوش بــرکشم مـی ز کـف مغبچــه بــاده فــروش من از آن خالی نیم بحروش از جوش و خروش پیر ما گفت هنیئا می بیغصه بنوش لقمه وقف مخور زانکه گلو میگیرد مـرد عاشق که بصد سوز دل و دیده تر سر به محراب مناجات نهد شام و سحر نـکنـد در دل او جـز غـم دلــدار اثـر به نمازی که کند شیخ ریائی چه اثر آنکه از خون دل خلق وضو میگیرد هست در کسوت درویـش برهنه سر و پا بسـا هسـت شـاهـان مـلـک فـقر و فنا هیچ تو طعنه بر ایشان مزن از جهل و عما مشکن از سنگ ملامت دل مردان خدا تو مپندار که آیینه رفو میگیرد گفتم عالم را که صیت حسن و آن تو گرفت هـمچو مـن خسته ببر سرو چمان تو گرفت گفتمش زلـفت رخ صدبرگ سان تو گرفت گفتم آن خال سیه کنج دهان تو گرفت گفت هندو بچه[ای] سر مگو میگیرد 18 ذی الحجه 15/1330 تشرین ثانی رومی 1911 قوزغنجق تپه ـ بگلربگی یولی پینوشتها 1."