خلاصه ماشینی:
"وقتی که جان یک روز صبح با احساس افسردگی از خواب برمیخیزد،به این فکر میکند که چون فناپذیر است،روزهای زندگیش در حال شمارش معکوس هستند و هر روز،دارد یک روز دیگر از زندگیش کم میشود.
اگر جان از خانوادهاش توجه و عشق-حتی فقط برای یک دقیقه-دریافت کند،ممکن است در نگرش خود نسبت به جهان اطراف تجدیدنظر نماید.
اگر او دچار حملهی قلبی میشد و یا صدمهای میدید،خانوادهاش از او مراقبت کرده و توجه بیشتری به اوابراز میداشتند؛ولی متاسفانه ما در مورد صدمات روحی و روانی افراد در خانواده خود دقت بسیار کمی داریم.
چیزی که جان به آن احتیاج دارد نوازش مثبت است ولی چون آن را دریافت نمیکند خود را به نوازش منفی راضیمینماید.
ما عادت کردهایم که نیازهای خود را،حتی اگرباعث آزار ما شوند،پنهان کنیم؛بهطوری که حتی فکر این که بخواهیم توجه و عشق کسی را قبول کنیم،باعثمیشود احساس ناراحتی و خجالت بکنیم."