خلاصه ماشینی:
"(به تصویر صفحه مراجعه شود) اندیشههای یک دختر جواندفترچۀ انشا صوفیا امشهایدر میان اطاق کوچک روی تختم دراز کشیدهام.
بیاد میآورم آن معلم عینیک،آن نمره هیجده را و کف زدن بچهها را و غرور مندر آن لحظه بعلت نوشتن یک انشای 10 خطی را،البتهبکمک پدرم-که برابر با فتح دنیایی به این عظمت بود،بی-اختیار میخندم و به زندگی فکر میکنم.
آنها را در آغوشمیگیرم و میبوسم و در همین حال احساس میکنم کهاز میان دریای آبیرنگ،سلطان دریاها با تاجی زرنشان و قیافهای مهربان بدرون میآید.
او دفترکوچکی بمن میدهد،با جلد آبی رنگ و ستارههاینقرهای و میگوید:ای دختر کرۀ خاک،این دفترچهورقهایش به اندازۀ دریاهای بیکران است و هرگزتمام نخواهد شد،من آنرا بتو هدیه میکنم.
او با لبخند زیبایش یک قلمصورتی رنگ با نوکهای طلایی بمن میدهد و میگوید:ای دختر کرۀ خاک،من از سرزمین ناشناختهها میآیم واین قلم هدیه مردم آنجاست این را بپذیر."