خلاصه ماشینی:
"یک لحظهاحساس میکنم دلم میخواهد بر بالهای باد بنشینمو این فاصله زمان را طی کنم و به گذشتهها سفر کنمبه گذشتههایی که با تمام خوبیها و بدیهایش برایمشیرین است و به آن عشق میورزم،به گذشتههاییکه یاد آنها قسمت مهمی از زندگی حال مراتشکیل میدهد.
همانطورراه میروم و فکر میکنم،به کنار درختها میرسم،چقدراز این درختها بالا رفتهام و زمین خوردهام،به تمام اینهامینگرم و احساس میکنم که دیگر هرگز آن لذت وخوشی را احساس نخواهم کرد،چون خودم نیز عوضشدهام.
هنگام غروب که آفتاب در افق دور مانندسکهای مسین در میان دریایی از خون مینشست،وایچه رنگهایی در آسمان پدیدار میشد،هر تکه ابر بهرنگی،نه نه توصیفناپذیر است صدای گاوها وگوسفندها هنگامیکه آنها را جمع میکردند و من کهخستهتر و بیحالتر از همیشه با پاهای گلی و کثیف به خانهبرمیگشتم،بر روی پلههای سنگی میایستادم و خدمتکاربا آب سرد پاهایم را میشست،آه چقدر همهچیز،خوب و دوستداشتنی بود."