خلاصه ماشینی:
"بین رفتارها و گفتارهای اون روز،چیزی وجود داشت کهبیشتر از بقیه ذهنمو به خودش مشغول کرده بود.
به حدیکه حتی برای چند لحظه قدرت تشخیص و تصمیم گیریواز دست دادم و همین باعث میشد نسبت به چیزای دیگهبیتفاوت بشم.
الان که بیشتر دقت میکنم اون شب،تنها گذر زمان براماهمیت داشت.
اون شب که با کاغذ و قلم مشورت میکردم و به قضاوتاتفاقاتی که در طول روز،به سوهان روح تبدیل شده بودنمیپرداختمچیزایی مثل:ترش و غفلت،خشم و نفرت،عدموجود منشو ظرفیت،غرور و حسرت و حسادت،بیدعوتاظهارنظر کردن،دو رویی و ریا،سکوت بیدلیل و...
و موقعی که حقیقت رو دیدم و پذیرفتم،به کمک اعتماد بهنفس و البته همت به رعایت تعادل،تمامی دیدهها و شنیدهها،زخمها و شکست ها،که تجربههای اون روز،رو توی مشتمجمع و بیهیچ شک و تردیدی محکم به صورت و قلبش زدم.
اون لحظه هرچند دردداشتم،اما دردی بود که آرامش به دنبال داشت و اتفاقی کهمیباید،افتاد."