خلاصه ماشینی:
"آفتاب بر لب بام عمری ز خاک کوی تو سر بر نداشتم کز آب لطف،غیر گهر بر نداشتم در راستای مهر تو ای قبلهء هنر استادهام که دل ز هنر بر نداشتم خورشید آستان تو بر من فشاند نور ز آن آستانه دیده اگر بر نداشتم پرورده نخل معرفت از ابر فیض تست ورنه چنین ز شاخهء تر بر نداشتم این رایت هنر که به دستم سپردهای در اوج اهتزاز مگر بر نداشتم؟ بتهای دشمنی سر ره بود و ای دریغ بر من که چون خلیل تبر بر نداشتم زخم زبان کشید به خونم از آن که من در زیر تیغ دوست سپر بر نداشتم از دوستان ده دله یک تن نگفت راست زین خوان به غیر خون جگر بر نداشتم صد بار همچو آینه خود را شکستهام بنگر که باز از تو نظر بر نداشتم من دانم و خدای و تو دانی که تلخکام بارم فتاد و تنگ شکر بر نداشتم جز باری از گناه که سنگین نشسته است بر دوش،زاد راه سفر بر نداشتم خاکستری به بستر باد اوفتادهام آبی اگر به کام شرر بر نداشتم (به تصویر صفحه مراجعه شود) من آفتاب بر لب بامم به من مگیر شاید غروب کردم و سر بر نداشتم و در پایان غزلی زیبا از او میخوانم: عروس پردگی صبح و شمع ماه اینجاست فروغ طلعت آن قبله نگاه اینجاست نه مه،نه باده،نه گل،نی ستاره سحری همانکه روز مرا میکند سیاه اینجاست چو گوشواره پروین،چراغ اشک مرا به گوش هر مژه آویختی که راه اینجاست اگر به دامن صحرای درد میگذری سواد خیمهای از دودمان آه اینجاست مثل زنند از آن داستان عشق مرا به چهره تو که روشنترین گواه اینجاست جدا ز چشم تو،در دامن ندامت بین به اشک من که جگر گوشه گناه اینجاست کیهان فرهنگی:متشکریم"