خلاصه ماشینی:
"بخار داغی از روی آجرهای قرمز رنگ پیاده رو که تازه آب پاشی شده بود برمیخاست.
مواظب بودم پا روی عقربی که شاید برای هواخوری از مخفی گاهش بیرون آمده باشد نگذارم.
حوله خیس را روی سینه و پاهایم مالیدم، کمی خودم را خشک کردم.
ناگهان ماه از پشت ابر سیاهی بیرون آمد و نور آن دیوار سفیدی را که بعضی از قسمتهایش فرو ریخته بود روشن کرد.
وقتی به آن سوی خیابان رفتم صدای بیرون آمدن کسی از در خانهای به گوشم رسید.
چند لحظه بعد صدای خفیف کشیده شدن صندل روی سنگفرش داغ به گوشم رسید.
ناگهان متوقف شدم قبل از آنکه بتوانم از خودم دفاع کنم، نوک چاقویی را روی پشتم احساس کردم.
و صدای مطبوعی آمد:-تکون نخور، آقا و گرنه فرو میکنم.
بیآنکه سر برگردانم پرسیدم:-چی میخوای؟با صدای آرام و تقریبا دردآلودی جواب داد:«چشمها تو، آقا.
کبریت دیگری زدم، و آن را نزدیک چشمهایم گرفتم، آستینم را کشید، آمرانه گفت:-زانو بزن."