خلاصه ماشینی:
"مادر سیاه پسرش را تکان میدهد و از یاد میبرد که زمین ذرتها را خشکانده است که گذشته روز،با دامهای زمینی تمام شده است او در رؤیای دنیاهای شگفتانگیز است.
مادر سیاه پسرش را تکان میدهد و از یاد میبرد که برادرانش با خونهایشان شهرها کوچک و بزرگ سیمانی بنا میکنند.
او خواب دنیای شگفتانگیز میبیند که در آنجا پسرش در خیابانها میدود در خیابانی که مردان از آن میگریزند.
مادر سیاه پسرش را تکان میدهد و گوش میدهد به صدایی که از دور میآید به صدایی که باد با خود آورده است او خواب دنیاهای شگفتانگیز میبیند.
لحظهها میگذرند و میگذرند و مادر سیاه همچنان در اندیشۀ روزهای بزرگ است اما ناگهان به خود میآید،گوش میدهد صدای از پسرک نمیشنود باز هم تکانش میدهد و به چهرهاش مینگرد پسرک چشم بر هم نهاده است.
دیگر به دنیاهای شگفتانگیز و بزرگ نمیاندیشد تنها به صدایی که باد با خود آورده است گوش فرا میدهد."