خلاصه ماشینی:
"همینکه دجازمچ شنید که شاه تصمیم گرفته برای همیشه در آنجا زندگی کند،نزد شاهزاده خانم رفت و از او تقاضای ازدواج کرد.
گرازمچ نامهای به شاه نوشت و توضیح داد که شاهزاده خانم و دو کودک خود را کشت و ناپدید شده است.
وقتی شاه این خبر را شنید خوشحال شد که به-پسرش-شاهزاده اجازه نداده که با شاهدخت سفر کند.
بعد شاهزاده خانم از تاجر تقاضا کرد که جشنی برپا کنند و شاه-پدرش-و شاهزادۀ سرزمین مجاور-شوهرش -را نیز دعوت کند و تاجر هم شروع به تهیه مقدمات جشن کرد.
شاهزاده خانم فرصت را غنیمت شمرد و توضیح داد که چگوه مورد ظلم و ستم دجازمچ و کشیش قرار گرفته،چگونه پس از آنکه برادرش برای کشتن وی مأموریت یافت،مجبور شده که از خانه و موطنش فرار کند،به چه نحو به کشور همسایه سفر کرده و با شاهزاده ازدواج کرده،و سرانجام چه طور گرازمچ به اعتماد او خیانت ورزیده و دو کودکش را کشته است."