خلاصه ماشینی:
"ساختمان یازده طبقه محمد خسروی راد اسم من یونس است.
آن شب-مثل خیلی از شبها-جلوساختمان یازده طبقه ایستاده بودم.
ساختمان فقط یازده طبقهاشخوب است.
این را هم قبول دارید که ازپشت در و دیوار نمیشود کسی یا چیزی رادید!؟فکر کردم حتما پلهها را ترجیحمیدهند.
» درست زمانی که احساس کردم پسرجوان دارد کلیدی از جیبش بیرون میآوردو بعد صدای باز شدن در را-در ذهنم-شنیدم،چراغ اتاق طبقۀ یازدهم روشن شد.
وقتی پنجرهایروشن است،معنیش این است که آنجاکسی هست،و آنجا دارند زندگی میکنند.
پنجرۀ اتاق طبقۀ یازدهمروشن بود.
این خودش-شاید-همۀ زندگی است.
ساختمان-حتی با روشن بودنپنجرۀ اتاق طبقۀ یازدهمش-ناقص به نظرمیرسید.
درست جلو ساختمان حلقه زده بودند.
انگار طبقۀ یازدهم ساختمان را فراموشکرده بودم.
خواستم مثل دیگران سرم رابه چپ و راست تکان دهم و لبی به دندانبگیرم که کسی گفت:«خودش را انداختپایین؛از آن پنجرۀ روشن.
» حالا کسی جلو ساختمان نبود.
فقط یک گردنبند زنانهبا زنجیر خوبی جلو ساختمان افتاده بود."