خلاصه ماشینی:
"روز بعد،هنگامی که درویش سرگردانبه عادت معمول دوباره از راه رسید،سلطان از او پرسید:«ای بزرگوار،چرا هرروز به آیین و رسمی چنین گرانبها برایعرض ادبی به دربار میآیی؟امروز اگرشرح این ماجرا نگویی،میوهات رانمیپذیرم.
» درویش سلطان را به گوشهای برد وگفت:«ای سلطان،من برای بهکار گرفتنطلسمی جادویی نیازمند یاری مردی دلیرهستم و به این خاطر از تو،دلاورتریندلاوران،تقاضای کمک میکنم!» سلطان به او قول یاری داد و درویشخشنود ادامه داد:«پس در چهاردهمین روزماه تاریک آینده2برای دیدنم به دشتمردهسوزان بیا.
سلطان به اطرافنظر انداخت و درویش را زیر درخت وتا ودر حال کشیدن دایرهای جادویی یافت.
» درویش از روی حقشناسی نگاهی بهاو انداخت و گفت:«ای سلطان،حال کهتمایل خود به انجام این کار را به من نشاندادید،از شما میخواهم آنقدر به سمتجنوب بروید تا به درخت شیشم تنهاییبرسید.
هنگامی که سلطان به راه افتاد،وامپیریکه در جسد حلول کرده بود به سخن آمد:«ای سلطان،میخواهم برای کوتاه کردنراه داستانی برایت تعریف کنم."